لرز!!!!!!! ( خودم)
تازه برگشتهام. نزدیکیهای هفت صبح شنبه است. بیرون هوا سرد است و سوز سرما صورتها را تیغ میکشد. داخل اطاق کاملا تاریک است. کورمال کورمال خودم را داخل اطاق میکشم و کج، روی کاناپه دراز میکشم. چشمها که به تاریکی عادت کردند در تاریکی هم میشود خیلی چیزها را دید. حالا چشمهایم به تاریکی عادت کردهاند. فقط خستهام. به این کلمه فکر میکنم. خستهام. خسته از خستهگی و ام از هستم که خودش گونهای بودن است. خستهام را به چنان جمله درشت و دهنپرکنی بدل کردهام که ریشخندی میزنم. شما که کار هر روزتان است! کلمات در سرم میجوشند و سر میروند. حالا چند تا کلمه ریختهاند روی صورتم. پس به لبهایم میرسند و به خودم میگویم : ''عجب! باز هم دیوانهتر شدی!'' و یاد ماه میافتم. امشب کامل و گرد بود. گرد و سفید. سفید و روشن. روشن و ساکت. سکوت میکنم. پس یاد این میافتم که خستهام. ولی نمیدانم یک لحظه چه مرگم میشود؟ شاید دمای بدنم و دمای اطاق با هم اختلاف شدید دارند. سر هیچ و پوچ! لرز میکنم! و از سرما خودم را در خودم جمع میکنم. مچاله! صورتم را به سمت زمین بر میگردانم. چند کلمه سر میخورند و روی زمین میچکند. ام هستم و خسته چسبیده به خستگی. من فقط خستهام! ولی میترسم خواب ببینم.
سلام خییییلی خوب بود. از خودت بود این؟
شما که کار هر روزتان است! حالا چند تا کلمه ریختهاند روی صورتم حسش ميكنم پس به لبهایم میرسند و به خودم میگویم : ''عجب! باز هم دیوانهتر شدی!'' ....................... واااااااااااااي تو سر هيچ و پوچ لرز ميكني؟ واااااااااااااي دارم ديوونه ميشم از خوندنت تو فقط خسته اي!